امروز صبح، طوطی را دیدم. توی پرایدش نشسته بود؛ پنجرهاش باز بود و داشت قشنگ نگاهم میکرد. از توی خیابان تازهسازمحله قدیم پیاده آمدم تا جلو بانک. قصد نداشتم اصلا بیایم این طرف. بین راه یادم آمد که باید یک لاستیکی برای دستگاه آسیاب برقی بگیرم؛ گفتم بد نیست یک گشتی توی محله بزنم، بلکه پیدا کنم. طوطی را که دیدم، حواسم پرت شد؛ پرت بود ، پرتتر شد.یعنی سر چهارراه بودم، دلبهشک که از کدام طرف بروم بهتر است،بعد که دیدم طوطی نگاهم میکند، و طولانی نگاه میکند، یکدفعه از حالت سردرگمی خودم ناراحت شدم؛ چون طوطی میتوانست این را بگذارد به حساب غریبه بودن من، یا بیسروسامانی من؛ یا هرچیزی که عنصری از تحقیر در آن باشد تا طوطی را خشنود کند. طوطی درست جلو آپارتمان ما، یک خانه ویلایی دارد؛خانهای پراز درخت و گل و پرنده. یکبار پرندهاش را آورده بود بیرون. یک پرنده عجیبوغریب نادر، چیزی مثل طوطی؛ اما طوطی نبود. اسمش را هم یک بار از یکی از همسایهها پرسیدم یادم نماند. بعد دیگر طوطی شد اسم خود صاحبش. گاهی در جمع خودمان از او حرف میزدم، مثلا میگفتم "امروز طوطی را دیدم. داشت ماشیناش را جا به جا میکرد. اینبار به کسی گیرنداد." یا "امروز طوطی سردماغ بود، داشت با پرندههاش حرف میزد." یا "طوطی را دیدم توی تعاونی."یک بار از اینکه کسی ماشیناش را درست جلو در خانهاش پارک کردهبود کلی عصبانی شده بود ؛ صدایش در آمده بود. من بیخبر، همان موقع رفتم آشغالها را بگذارم دم در. طوطی گر گرفته بود، اما عصبانیتاش هیچ انعکاسی نداشت. مردم میآمدند ،میرفتند. ماشینها از جلوش رد میشدند. مثل همیشه. تا مرا دید که داشتم کیسه آشغال را میگذاشتم کنار جدول، دادش در آمد:"آقا نگذار آنجا." گفتم:" پس کجا بگذارم؟ "خب معلوم بود جای همیشگیاش همان جا بود. طوطی ادامه نداد.اما از آن به بعد هر وقت به هم بر میخوردیم، به رو نمیآوردیم که همسایهایم.یعنی نگاهی طولانی به هم نمیانداختیم که بعدش سلام و علیکی اقتضاء کند.این بار طوطی داشت نگاهم میکرد. حالتم اسباب سرافکندگی بود. از این که مرا در آن حالت نگاه کرده بود، از دستش عصبانی بودم. برای همین با اخم از او روبرگرداندم. طوطی هم شروع کرد به عقب جلوکردن ماشیناش. من هم راهم را از کنار بانک پیش گرفتم ؛ کمی که دور شدم به این فکر افتادم که انگار نگاه طوطی اصلا صلحآمیز و دعوتکننده بود. انگار حتی بخشاینده بود و نه تحقیر آمیز، بلکه هم مهرآمیز. برای همین افسوس خوردم که چرا بهش سلام نکردم. فکر کردم میتوانستم حتی سر شوخی را با او باز کنم. بهش بگویم:"طوطی، یگانه علت وجودی تو همان طوطیای است که هر روز و هر شب صدایش تمام کوچه را پر میکند؛ برای همین دوستات دارم." ترسیدم بپرسد :"و یگانه علت وجودی تو؟"