رسوب‌ها

رسوب‌ها

نوشته‌های شاپور بهیان
رسوب‌ها

رسوب‌ها

نوشته‌های شاپور بهیان

فانتزی

شروع کرده‌ام رمان‌های احمد محمود را بخوانم. می‌خواهم غفلتم را جبران کنم ؛ واقع‌بینانه‌تر به  رمان‌های او نگاه کنم؛ فارغ از نزاع‌های نویسندگان دو دهه پیش که کی نقال است کی نیست؛ دست برقضا رمان داستان یک شهر را انتخاب کردم. راستش الان که پنحاه صفحه‌اش را خواندم کمی مایوس شدم. ظاهر امر که نشان می‌دهد محمود خاطرات دوران تبعیدش را در بندر لنگه بعد از کودتای 28 مرداد نوشته است. تکنیکی که استفاده کرده این است که زمان روایت را حال استمراری قرار می‌دهد؛انگار که الان در همان موقعیت باشی. ولی راوی نمی‌تواند هم در موقعیت باشد هم لحظه به لحظه صحنه‌ها را مثل یک نویسنده توصیف کند. پس معلوم است که او از فاصله دارد داستان را می‌گوید. یک فاصله چند ده ساله. مثلا حالا. بنابراین زمان حال و تمام سال‌های  که بعد از آن واقعه گذشته است باید در بازنمایی واقعه دخیل باشند. یعنی ما با خود دوره تبعید در همان سی و چند سال پیش سروکار نداریم. بلکه با بازنمایی  آن بعد از چند سال روبروییم. معلوم است که  نویسنده به این موضوع واقف نیست.اگر می‌دانست ، آن‌وقت رمان بهتر از آب در می‌آمد.یکی  از نشانه‌های این فاصله این است که نویسنده، دارد سعی می‌کند در باره فساد در ارتش شاهی افشاگری کند، و از  رفتار قهرمانانه شاخه نظامی حزب توده بگوید، آن هم به شیوه ادبیات تبلیغی رئالیست سوسیالیستی؛ آدم‌های بد زشت رو و بد قیافه‌ و قناس‌اند و آدم های خوب، خوش قیافه و خوش برورو. فلش‌بک‌ها خیلی ابتدایی‌اند. روای هر دفعه یک کلمه‌ای می‌شنود، یک چیزی می‌بیند، ناگهان یادش به چیزی می‌افتد و بعد برمی‌گردد به گذشته؛ بیشتر اطلاعات داستان از طریق گفتگوی راوی با قهوه‌چی منقل می‌شود.روای سرگردان  است. یا دم نانوایی است یا توی قهوه خانه یا لب دریا. او تبعیدی است، اما نمی‌داند  می‌خواهد چه کند. مشکل داستان‌ها و رمان‌هایی که براساس خاطرات یا رویدادهای واقعی نوشته می‌شوند این است که فاقد فانتزی‌اند. منظورم آن عنصر خیالینی است که نویسنده باید در کار بزند تا آن قطعات خاطره تبدیل به یک داستان شود. نمی‌شود با فلش بک و نقل و توصیف صحنه و گفتگو‌ها خاطره را تبدیل به داستان کرد. باید کمی دستکاری کرد. کمی حذف و کمی اضافه کرد. قهرمان باید چیزی بخواهد. کاری  بکند.همین‌طور ویلان این طرف و آن‌طرف پلکیدن  خواننده را خسته می‌کند. گیریم که او خاطر شریفه را خواسته،‌اما پس چرا سعی نمی‌کند به او برسد. چرا کارش شده ضبط حرف‌های این و آن درباره چیزهایی که به او مربوط نیست. رنج و درد تنهایی و غربت در یک شهر دورافتاده مایه خوبی برای داستان است. اما اگر در حد همین مایه بماند داستان نمی‌شود. الان من صفحه پنجاهم. خیلی مانده تا ببینم چه می‌شود. اما اگر نویسنده توی پنجاه صفحه  نتواند تکلیف کاراکترش را مشخص کند،‌بعید می‌دانم بعدش بتواند. ایراد نویسنده‌های زحمتکشی مثل محمود این است که به داستان به عنوان یک ابزار نگاه می‌کنند.یک واسطه برای انتقال چیزی دیگر. مثلا سفاکی رژیم یا فساد ماموران یا بیان شجاعت و دلیری قهرمانان خوب. در نتیجه خود داستان و الزامات آن، تعلیق، کشمکش، شخصیت‌پردازی،فضاسازی، داشتن یک قصه که بتوان آن را از اول تا آخر دنبال کرد،اهمیت زبان ، مغفول می‌مانند. عجیب است داستان‌های ما در باره آدم‌های عاطل‌و باطلی است که هیچ کاری نمی‌کنند؛ نه به این دلیل که در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که بی‌عملی، میراث فرهنگ‌مان است- که حتما قابل تامل است از لحاظ جامعه‌شناسی ادبیات- اما به این دلیل که خود نویسنده نمی‌داند چه می‌خواهد بکند. از همین جاست که قهرمان فقط ول می‌گردد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.