نزدیک غروب رفتم پارک. زاینده رود از درون دهلیزهای پل شهرستان، تنوره میکشید و بیرون میزد. خورشید از بالای پل، نورش را بر صفحهٔ پرنوسان و متلاطم رود میانداخت.هوا پاک بود. رودخانه سبکبال و سبکسر میرفت. کودکی بود بیهوا. بیخبر از تقدیر. رودخانه بیخبر از تقدیر، شریک رهایشی بود که مردم نگران تقدیر در اطراف آن را کمی تسکین میبخشید جز مگر نوجوانان، کودکان، کلاغها، که در سرشت از رودخانه تمایزی نداشتند. رودخانه که باشد آسمان هم هست. آسمانی که تقدیر را رقم میزد و زن تسبیحگردان کنار ساحل احتمالا در همین اندیشه است.رودخانه که باشد آسمان هم هست، و شهر متافیزیکیتر میشود. سعی کردم از کنار ساحل بروم و تا سیوسهپل این سرخوشی، این سرود را از دست ندهم. یک بار برگشتم، خورشید را نگاه کردم که انوار مقدساش را بیمنت بر زمین و بر خاکیان فرو میفرستاد.
بعد از مدت ها سر زدم به وبلاگ قدیمی تان. خوشحالم که هنوز کسانی هستند که در عصر تلگرام به وبلاگ نویسی اهمیت می دهند. پاینده باشید
لطف دارید